سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادبیات

پدربزرگ من سالها پیش مرد و بعد زنده شد. مثل فیلمها. مثل قصه ها. اما شد! شبی که فردایش قرار بود دفنش کنیم خبر دادند که زنده

شده. خوشحال شدیم؟ ما هم زنده شدیم. وقتی به خانه برگشت جوری هم رو به آغوش کشیدیم که انگار صد سال بود هم رو ندیده بودیم.

گریه نمیکردیم نه. انگار آدم وقتی یک بار کسی را که دوست دارد از دست بدهد، وقتی زنده شد، وقتی باز دوباره بود، یاد میگیرد که وقتی برای

گریه نیست که باید فقط خندید. ما هم خندیدیم. بلند. خوشحال بودم که مردنش فقط یک توهم بود یک اشتباه، یا زنده شدنش یک معجزه. دلیل

اشتباه برایمان مهم نبود، مهم این بود که الان بود. مثل فیلمها. مثل قصه ها، مثل خوابها. از همان اول که به خانه برگشت کت و شلوارش رو

پوشید. گیوه اش رو پا کرد. بش گفتم آقاجون؟ خوب شد نمردی واقعا. من دیگه هرشب بعد کتابخونه میام پیشت. هرشب. دیگه نمیذارم

تنهایی ناهار تخم مرغ و شبها نون و ماست بخوری. بغلم کرد. خوشحال بودم، از همیشه خوشحالتر؛ که میشد جبران تمام نبودنها را کرد. 

پدربزرگ من سالها پیش یک بار مرد و بارها زنده شد. سالی یک بار، دوسالی یک بار و من هربار به او قول دادم که تنهایش نمیگذارم. قول دادم

دیگر نون و ماست نخورد یا نون و ماستش را تنها نخورد. اما نشد. هیچوقت نشد. چون پدربزرگ من سالها پیش مرد و دیگر هیچوقت جز در

خواب زنده نشد.