سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادبیات

بچه که بودیم ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم خوشی تنها هدفمان بود انگارخدا سخت درآغوشمان گرفته بود تنها زمانی ازآغوشش

بیرون بودیم وسخت میگذشت که مشق شبمان ازدوخط به ده خط می رسید لذت هایمان را با تغییرفصل ها منطبق می کردیم

بزرگترکه شدیم لحظه ها و ثانیه ها وساعت ها همانقدر بی ارزش شدن که زندگی کردن 

یادمان رفت دستهایمان بلندترشدند تا آغوشمان بزرگترباشد

یادمان رفت آغوش مادر، عطری نایاب داردکه ریه هایمان راتازه می کند

یادمان رفت روزی میرسد که دستهایمان بهانه ی دستهای پینه بسته مردی رامی گیرند که جوانیش را سختی ها دزدیدند 

یادمان رفت خیس شدن زیرباران همان لذت بچگی را دارد 

یادمان رفت هیچ چیز وهیچ کس روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد